شرمگین است، فرات را مىگویم.
آن روز همانطور جارى بود;
در راهى که دشمنان حسینعلیه السلام انتخاب کرده بودند.
فرات نمىخواست اینگونه جارى باشد.
اما راه سعادت را بر او بسته بودند;
راهى که به کوچههاى پر عطش شهادت ختم مىشد.
فرات جارى بود;
اما نه به سوى آنهایى که خود مىخواست.
فرات مىرفت;
اما نه به آنجایى که خود آرزو مىکرد.
فرات در اندوه خویش غوطهور بود که مردى را سوار بر اسب و مشک بر دوش دید.
مردى که ساقى تشنه لبهاى کربلا بود.
خروشى وجود فرات را فرا گرفت و عشق ساقى، رود را سرشار از مهر کرد. عباس دست بر آب برد.
دل فرات مثل سیر و سرکه مىجوشید.
انگار اقیانوسى قسمتى از وجودش را ارزانى فرات مىکرد.
به او گفت: « تو دریایى که از دیار نور مىآیى و من رودى کوچکم در برابر بزرگىات.»
عباس مشتى از آب را برداشت;
اما آنسو چشمهایى در انتظار بودند.
از همه مهمتر مشک بود.
کاسه دست عباس شکست و آب بر فرات جارى شد.
او مشک را از ایثار پر کرد تا به سوى تشنهلبان روانه شود;
اما...