سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























 

  شرمگین است، فرات را مى‏گویم.

  آن روز همان‏طور جارى بود;

  در راهى که دشمنان حسین‏علیه السلام انتخاب کرده بودند.

  فرات نمى‏خواست این‏گونه جارى باشد.

  اما راه سعادت را بر او بسته بودند;

  راهى که به کوچه‏هاى پر عطش شهادت ختم مى‏شد.

  فرات جارى بود;

  اما نه به سوى آنهایى که خود مى‏خواست.

  فرات مى‏رفت;

  اما نه به آنجایى که خود آرزو مى‏کرد.

  فرات در اندوه خویش غوطه‏ور بود که مردى را سوار بر اسب و مشک بر دوش دید.

  مردى که ساقى تشنه لب‏هاى کربلا بود.

  خروشى وجود فرات را فرا گرفت و عشق ساقى، رود را سرشار از مهر کرد. عباس دست‏ بر آب برد.

  دل فرات مثل سیر و سرکه مى‏جوشید.

  انگار اقیانوسى قسمتى از وجودش را ارزانى فرات مى‏کرد.

  به او گفت: « تو دریایى که از دیار نور مى‏آیى و من رودى کوچکم در برابر بزرگى‏ات

  عباس مشتى از آب را برداشت;

  اما آن‏سو چشم‏هایى در انتظار بودند.

  از همه مهم‏تر مشک بود.

  کاسه دست عباس شکست و آب بر فرات جارى شد.

  او مشک را از ایثار پر کرد تا به سوى تشنه‏لبان روانه شود;

  اما...

 


 نگاشته شده توسط طلبه درجمعه 88/11/2  ساعت 1:25 صبح
| نظر | لینک ثابت 



پیوندها روزانه

سایر امکانات