قمر بني هاشم به رود فُرات كه مي زد، آب در پوست خود نمي گنجيد!
در خيال خود گمان مي برد كه از دست هاي تشنه عبّاس، لبريز خواهد شد.
امّا، وقتي كه آب را، تشنه، رها ساخت؛ در همهء پيچ و تابِ خيالِ فُرات، تنها يك سؤال بود كه موج مي زد:
"آخر، چرا؟!"